راضیم. دل و رودهام سالم است. آندوسکوپی نشدهام تا الان. کلونوسکوپی هم نشدهام. سردرد هم نمیگیرم. فشارم هم نمیافتد. گهگاهی تفننی ژلوفن و کودئینهایی خوردهام. سردردکی داشتهام البته. بستنی اسکوپی زیاد خوردهام. اسکوپی داریم تا اسکوپی. همانطور که ذهن مشغولی داریم تا ذهن مشغولی. بعضیشان خوب هستند. از آنهایی که از دوستان میشنوی که: "چرا میخندی؟". خودت هم حواست نیست. لبخند گوشهی لبت است. بعضی هم خوب نیست. از آنهایی که پک میزنی...دوباره...دوباره. دود بالا نمیآید. نگاه میکنی. فیلتر را بین انگشتانت له کردهایی. نخواسته، ندانسته.
پرتش میکنم در جوب. هوا سرد شده است. نوک انگشتان و نوک گوشها برای کوفت کردن سرما کافی هستند. دستکش هست ولی نوک گوش کش چی؟ نداریم یعنی؟ نیازهای اولیه را رفع نمیکنند و بعد منگوله اضافه میکنند به نوک کلاه. همیشه همین است. خانه از پای بست ویران است و خواجه به فکر مارک تنبان است. دستم را در جیبم فرو میکنم. نوک گوشم را هم میگذارم به سرما عادت کند. پر از چیزهایچوبیفروش است خیابان حافظ. میز، صندلی، بوفه، میز کرسی، تخته وایت-بورد در هر اندازه. میایستم. در هر اندازه؟ هرچه که بخواهم؟ میروم در مغازه. قیمت میپرسم. میگوید چه اندازه میخواهی؟ میگویم بزرگ، خیلی بزرگ، به اندازهی یک عمر. میخواهم هرجایش را اراده کنم، عوض کنم. هرجایش را خواستم پاک کنم. هرجایش را خواستم بازنویسی کنم.
فروشنده پیرمردی است. اهلدل به نظر میآید. اول چند ثانیه چپچپ نگاهم میکند. بعد تعارف میکند بنشینم. مینشینم به صرف چای. تازه دم بود یا جوشیده؟ یادم نیست؛ یعنی همان موقعش هم نفهمیدم. دهانم تلخ بود. گوشهی قند را در استکان چای خیساندم. پیرمرد از زندگیش گفت. از جوانیاش. از خاطراتش. داستان هایش را گوش میدادم. نصیحتهایش را نه. چرا هرکس احساس میکند باید کوچکترها را نصیحت کند؟ خودشان را یادشان میرود؟ میگفت: "میگذره جوون؛ تازه اول راهی" خواستم بگویم نمیگذرد، عادت میکنی. عادت کرده ایی که دیگر نمیگیردتت. عادت کردهایی بیچاره. بجایش لبخندی زدم. تشکری میکنم. میآیم بیرون.
بیرون هوا سردتر شده. جیبهایم را میگردم. اینبار حواسم هست لهش نکنم؛ اما میدانم؛ باز هم حواسم میرود. مطمئنم. هربار بیخبر سرش را میاندازد؛ راهش را میکشد؛ میرود؛ به جایی دور...به ناکجاآباد.