چشمهام افتاد تو چشمهاش؛ چشم هاش افتاد تو چشمهام؛ نمیدونم چی شد. یعنی...یعنی یادم نمیآید. ولی یچیز شکست. یچیز افتاد شکست. ندیدم چی بود. صداش هم نیومد. ولی مطمئنم. آخه تیکه هاش از آن به بعد همهجا هست؛ اینور، اونور، زیر فرش، زیر کابینت.
چیزی که افتاد نگاهها بود؛ حالا نگاه من بود؛ نگاه اون بود؛ هرکدوم بود، خیلی مهم نیست. ولی عجیبه، خیلی هم عجیبه. آخه نگاه که به این آسانی نمیشکنه. نگاه خیلی زمین میافتد ولی نمیشکنه. خیلی توی لیوان جلو دست آدم میافته ولی لک نمیشه. بعضی وقتها خیلی سرد میشه. منظورم سرد شدن نگاه نبود؛ خود آدم گاهی یخ میزنه. چشم هامون که افتاد تو چشمهای هم؛ من که خشکم زد. شاید چون هم یکم سرد بود، هم یک کم افتاد، شکست. وگرنه که ارتفاعی هم نبود. از چشمام تا چشمهاش یکی دو وجب ارتفاع داشت. اینطوری شیشه هم نمیشکنه.
نگاه که اینقدر شکننده نبود. ولی خوب شکست دیگر؛ تیکه هایش همهجا افتاده. هرروز هم که جارو بزنی؛ مطمئن میشوی چیزهای جدید، از قبل نیست. دیروز همه جا تمیز بود. هیچ چیز زیر کابینت نبود. امروز هم همه چیز عادی بود تا آن لحظه. فردا هم که همه جا تکه هایش افتاده بود. فردا...بود. آیندهی ماضی نشنیدهاید؟
زمان گاهی گیر میکنه. عقربه های ساعتهای تمام دنیا گاهی الکی میچرخند. گاهی لحظه هایی آنقدر مهم میشوند که همیشه آخرین روز و آخرین ساعت میمونن. آخرین لحظه میمونن. زمان را به هم میریزن یک لحظهایی؛ یک تنه. معمولا در این لحظهها اتفاقی میافته؛ مثل شکستن.
صدایی نیومد. پس حتما مشکل از گوشهای من بوده چون...چون تیکههایش همهجا هست؛ اینور، اونور، زیر فرش، زیر کابینت.