دیروز، یک دوستی رفته بود برای مادربزرگش تبلت بخرد. بعد که برگشت دانشکده، شروع کرد با تبلت نو کار کردن. یکم از کیفیت صفحه نمایشش گفت؛ یکم از ترکیب رنگ بد قابش. از این هم گفت که به این فکر میکند که شاید تبلت خستهی خودش را بدهد مادربزرگش، این یکی نو را برای خودش بردارد. البته بعد که به قابلیتهای روزافزون مادربزرگش در زمینهی سرچ اشاره کرد؛ به این جمعبندی رسیدیم که گندش درمیآید؛ آبروریزی میشود؛ مکافات! همین شد که افکار زشت و پلید را سیفون کشید!
بعد یکهو، بیمقدمه، گفت هردفعه که میرود یک چیزی از علاالدین بگیرد، میرود در پاچهاش! آدم از یک سوراخ که چندبار گزیده بشود؛ یکهو میگوید داستان را. هی میریزد توی دلش که دربارهاش فکر نکنند چقدر سادهلوح است، چقدر بچه است. بعد که دیگر نمیتواند تحمل کند، بلاخره منفجر میشود! گفت که دفعه پیش گفته بودند اپ بریزیم؟ گفته بود بریزید، خیلی هم ممنون. آخرش پنجاه تومن ناقابل آمده بود روی فاکتور! این دفعه گفته بودند اپ؟ گفته بود نه! گفته بودند محافظ نمایشگر پنج لایه، بیست و پنج تومن، گفته بود خیلی هم ممنون! بعد آخرش فاکتور کرده بودند؛ لایهای بیست و پنچ هزارتومن! بعد این دوستمان میگفت تبلت؛ من چیز دیگری میشنیدم. از آن چیزها که اولش خوب است، آخرش دبه میکنند، زهرمار میکنند همهاش را؛ اینقدر که دفعه بعد که بروی مغازه، بگویند:
- اپ؟
+نه!
- محافظ؟
+نه!
-کیف؟
+نه!!
و درحالی که برای خودش چای میریزد؛ تعارفی هم به تو میزنند که:
-داداش؛ چایی که دیگه میخوری؟
+نه!!! اصلا میدونی چیه؟ همون گوشی قدیمی داغون خوب بود؛ اصلا بدون گوشی من راحت ترم! اصلا خداحافظ..
و فروشنده توی دلش فحشت بدهد که :«مردک دیوانه! میگم چایی، قهر میکنه؛ به درک!» و نمیداند که چند بار با چایی شروع شده است و ختم به محافظ پنج لایه؛ لایه ای بیست و پنج تومن شده است! چندبار آخرش کوفتات شده است. چندبار آخرش دبهی الکی دیدهای! مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسد، علاالدین گزیده از محافظ و اپ رایگان، آدم گزیده هم؛ میترسد؛ از خیلی چیزها، مثلا...مثلا از چای!
پ.ن: این چای هم نقش پررنگی دارد در زندگی میرزا!