اینقدر سردرگم شدم که یهو بعد از چند خط نوشتن میبینم هدف نوشتنم؛ ننوشتن، خوانده نشدن و نبودن است. بعد پاک میکنم چند خط کذایی را و فکر میکنم، به خستهترین حالت ممکن فکر میکنم، شاید آخرین چیزی که کم و بیش فعلا دارد کار میکند. به تمام دلتنگی های این دنیا فکر میکنم، بعد مشت مشت جیبش را پر میکند. میگویم به چه درد میخورد؟ خالی کن اون خزعبلاتو از جیبم. میگم اولا نه جیبم و نه جیبت؛ بخوای نخوای جیبمونه. دوما به درد میخوره، هروقت حواست نبود یدونه از جیبت درمیاری میندازی گوشه لپت خیس بخوره، آروم آروم، مثل آلو. مزهی زهرمارش بیاد زیر زبونت، مزاجتو تباه کنه، کیف کنی. میگم لعنت به این خودآزار. میگه خودمونی نشو، جیبامون یکی، ولی من دیگر آزارم. میگم باشه. یدونه ازون درشتاشو درمیارم میندازم گوشه لپم، خوب که خیس خورد یک قلپ میرم روش بشوره ببره.