کم مانده بود که بگویم: "ببخشید، بند کفش هایت را قرض میدهی؟همین حالا! در اولین فرصت پس میدهم." نه بحث نیاز بود، نه بند کفش! فقط میخواستم چیزی به امانت بگیرم برای پس دادن، یک عصری، کافهای قرار بگذاریم که دوباره ببینمت. همین قدر ساده!
شاید هم ساده نبود وقتی داشتم چمدانت را قرض میگرفتم. کُمِدی عجیبی دارد قرض گرفتن چمدان. چمدان برای ماندن! کمدی کلاسیکی بود وقتی مثل همه کسانی که دروغ نگفته، توهم دارند که همه دروغشان را میفهمند. آخر چمدان؟ بندکفش؟ همه نفهمند هم، تو میفهمی! بند کفشهایم سالم هستند! نگاه کردی؛ به کفشهایم، هایت، هایمان و بعد نشستی. بندهایت را درآوردی و گفتی: تا بعد!
بعد که شد زنگ زدی و من گوشه ای از این شهر، بند کفشهایت را پس دادم. باید چیزی میگفتم؛ نگفتم. خودم هم باورم شده بود که بندکفش را نیاز داشتم؛ نه دوباره تو را؛ بیدلیل. همین قدر ساده!
آخرین بار یادم رفت دگمهای، ته خودکاری، پلاستیک لواشک یا چیز مهم دیگری ازت قرض بگیرم؛ همین شد که رفتی. همین قدر ساده!
چند روزی است که هوا سرد شده؛ باران میآید. خلاصه که پاییز است. عصر های پاییزی را دوست دارم. حسی از سادگی به آدم میدهد. از آن حس ها که گوشی را بردارم. شمارهات را بگیرم و بگویم:
سلام؛ خوبی؟ چند سالی میشود که ندیدمت ... راستی؛ پاککن داری؟...امروز...آدرس را یادداشت کن!