چند سالی میشود که یک سفر هرچند کمروزه جز جدانشدنی نوروز شده است. دوران شیرین کودکیتر از حالا، موزهها را دوست داشتم. آنقدر که یکی از جذابترینهای تمام این سفرها برای من، موزهها بود و خواهدبود. «بود» چون چندسالی میشود که دیگر نیست. «خواهدبود» چون همین امروز دوباره جذاب شد.
موزه را دوست داشتم. بعدها فهمیدم که خودشان را دوست نداشتم. سرشار بودن از «تازگی»شان را دوست داشتم. همان حس هیجان منوی لنگه به لنگه و کچل کافههای خیلی عادی دوران پسادانشگاه. که چقدر جذاب بود سفارش چیزی که برایت جعبه سیاه بود؛ طمع، مزه و حتی شکل و قیافهاش! گفتن «دابل اسپرسو» و «ماکیاتو» برای پسر بچهای که اکثر عمرش را با نوشابه شیشهایهای خنک بعد از گلکوچیک «علی آقا»؛ سوپری سر محل؛ گذرانده، دنیایی جدیدی بود؛ مثل موزه. شمشیر و نقاشی و سکه و هزار چیز دیگر. کمکم مثل تمام تجربیات دیگر، موزه هم تکراری شد و بیمزه! همه جا دستخط و هاون و سرنیزه و هاون! خب!؟
موزهها تکراری شدند و حذف شدند. مثل منوی جذابی که حالا بعد از یک نگاه سرسری از روی عادت، اکثر مواقع ختم به یک چای ساده میشود.
امروز اما بعد از مدتها از سر بیکاری برای صرف یک لقمه تاریخ ساده، راهی یکی از چندهزار موزه با تقریب خوبی یکسان این مملکت شدم. بلیت خریدم و بلیتم را پنج قدم آنور تر نصف کردند و وارد شدم.
از سر همان عادت بیحوصلگی همیشگی، سرسری نگاهی به نوشتههای خطی انداختم و داشتم برای هزارمین بار باخودم از خط خوبشان میگفتم که...
که شاید هدفشان فقط انتقال پیام روی یک تکه کاغذ نبوده است.شاید خودآگاه یا به احتمال بسیار بیشتری ناخودآگاه، برای خود فعل «نوشتن» ارزش قائل بودهاند. با همین فرمان به بقیه موزه نگاه میکردم. که روی یک لیوان ساده چقدر نقاشی میکشیدهاند. این را ضرب کنید در وضع معیشت مردم در آن زمانها که با یک قحطی نصف و یا یک طاعون یک سوم و همینطور قابل توجه پرپر میشدند و هرلحظه ارزش یک لقمه نان داشته و هرلقمه زنده ماندن یکی از دوجین بچه قد و نیم قد!
همینطور که میچرخیدم و به این چیزها فکر میکردم، به قسمت سلاحها رسیدم. «تفنگ مربوط به دوران افشاریه با تزیینات طلاکوبی» با ظرافتی که باورش سخت بود، نقش یک سری شاخه و چند پرنده را روی لولهی تفنگ طلاکوبی کرده بودند. من خیره به ظرافت عجیب این آفت جنگ نو، به کلاشینکف فکر میکردم. به این که در منطق زندگی من تفنگ چیزی است که گلوله شلیک میکند برای کشتن. طلاکوبی یک کلاش نه بردش را زیاد میکند و نه تفنگ را سبکتر؛ پس بیمعنی است. همین که بیمعنی است میشود بافت شهری شیشه رفلکس و سیمان حال بهم زن. که هرروز از خانه بیرون آمدن صبح را سختتر و سختتر میکند. همین بیمعنی میشود لیوانها و ظرفها و الخهای یکبار مصرف سر سفرههای سالی یکبار دورهمی خانوادهها. همین زندگی سگی هرروزه. سنگینی بیدارشدن و کندن از تخت از هزارجای مختلف میآید. مشکل مالی و یار بی بخار و دنیای خیار و هزارچیز دیگر؛ یکی هم همین صنعتی و بیروح شدن و تولید انبوه چین شدن همهی زندگی آدم.
همیشه جلوی خودم را میگرفتم که دماغم را موقع شنیدن جملاتی که با تمپلیت بدبو و پوسیدهی «قدیمها...» شروع میشوند، نگیرم. اما اینبار میخواهم بگویم که قدیمها عمر را تمام نمیکردند، زندگی میکردند. قدیمها زندگیها سرشار بودهاست از «زندگی». قدیمها همیشه چیزهایی دارد برای یادگرفتن که نه، برای یادآوری.
پ.ن: اینروزها عکس اتفاق خوبی در شبکههای اجتماعی و تلگرام «خودمان» پخش شد. شخص شخیصی این موجودات ضدماشین سیمانی پیادهروهای انقلاب را به شکل «مینیون»ها رنگ میکرد. یکی از دیوارهای همان خیابان کذا هم با درهای پلاستیکی رنگ وارنگ دارد تزیین میشود. شهرمان را کمی سرشار میکنند، خیر ببینند به حق چاقاله بادام کیلویی 130هزارتومانی.
پ.ن.2: گل کوچیکی بود به مناسبت سال نو، سال نویتان پر از بودن، سرشار از خندههای واقعی و از ته دل که این روزها کمتر پیدا میشود. چاقاله هم نیست با پول سرتهش هم بیاید!