گفتی چشم بگذار،تا ده بشمار، من می‌روم...
نگذاشتم تمام کنی حرفت را از ذوق پیدا کردن دوباره ات! از اشتیاق برای تکراری که هیچ‌گاه تکراری نمی‌شد!
یک، دو، سه، چهار...تا ده شمردم و چشمانم را باز کردم! گشتم که پیدات کنم، مانند بار اولی که پیدایت کردم. گشتم، گشتم، گشتم...نبودی!
باورم نمی‌شود...آخر همان روز قول دادی که گم نشوی، قول دادی که باشی، قول دادی...باورم نمی‌شود، دوباره شمردم، سه باره، چهارباره...هنوز هم می‌شمارم، هنوز هم می‌گردم.
گاهی؛ بین شمردن هفت و هشت، فکر میکنم شاید حرفت را تمام کردی...