شروع نوشتن همیشه سخت‌ترین قسمتشه. وقتی یک موضوع برای نوشتن پیدا می‌کنم؛ ایده دارم که وسط و آخرش قراره چی بشه. شفاف نه...ولی مات، توی مه انگار، ولی اولش....اولش هیچ ‌وقت از اولش نیست. انگار ایده توی هوا معلقه...مثه بادبادک! بالا میره برای خودش، پایین میاد. یا مثه کشتی روی موج که لنگر می‌خواد. جمله‌ی اول لنگره. لنگریه که می‌چسبونه به نوشته ایده رو...نخ بادبادکه...نه همون لنگره، که حکم ترمزدستی را داره برای کشتی. اصلا ترمز دستیه؛ ماشین خیال را میخ می‌کنه، می‌چسبونه به خطوط کاغذ...بین خطوط برانید. هنوز که جمله‌ی اول نیست...بقیه جمله‌ها هی لایی می‌کشند. هی حرکات نمایشی خطرآفرین می‌کنن. بدون راهنما تغییر پاراگراف ناگهانی می‌دهند. جمله اول زانتیای سفیده، کنترل نامحسوس! وقتی باشه همه جمله ها آدم می‌شوند و می‌روند سر جایشان، یکی اول...یکی آخر...طرح ترافیک...زوج و فرد...فرهنگ سازیه چماق محور!
شعبده بازی که همه دیدین تا حالا. گربه می‌شود کفتر، کفتر می‌‍شود کلاه، کلاه هم می‌شود یک آدم از وسط نصف شده‌ی خندان که پشت گوشش یک شعبه‌ی رسمی از ضراب‌خانه های بانک مرکزی داره! بزرگترین حقه نویسنده همان جمله اول است. جمله‌ی اول باید خواننده را از وسط نصف کند؛خندان! باید کاری کند که ذهن مخاطب تا آخر متن نفس نکشد. همان طور نصفه و خندان زرد شود...سبز شود...آبی شود...بنفش شود...تام و جری_طور! اولین جمله باید نفس را بند بیاورد ولی خفه نکند. هوا که نمی‌تواند خفه کند. جمله اول هواست؛ همان "هااا"ی گرمی است که باعث می‌شود خودکار بنویسد؛ همان "هااا"ی ذهنیست که صدای خوردن فکر بکریست وسط مغز آدم! 
جمله اول لنگر است، ترمز است، چماق و شعبده است. جمله اول هوای نفس‌گیر است. جمله اول فقط یک جمله‌ی عادی نیست.ازین به بعد هر وقت خواستید هر متن، مقاله، نمایشی را شروع کنید، حواستان به جمله ی اول باشد...
هر نوشته‌ی با یک دنیا شروع می‌شود...