۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

دو فروند روح فعال

من کی‌بورد که میاد زیر دستم، دیگه نمی‌دونم کی برد! کی باخت! کی اومد، کی رفت! کی به دنیا اومد و کی مُرد!
همه چیز بستگی به وضعیت هوای روز نوشتن دارد؛ بستگی به اتفاقات سریال آن شب؛ حال شخصیت رمانی که چند وقتی هست که نیست! تنبلی بد دردی است؛ بیشتر از 140کاراکتر توییتر-طور را که می‌بینم، حوصله ام در می‌رود؛ مثل کش تنبان! می‌خورد به در و دیوار، کبود می‌شود، تا شب غر می‌زند، روزم را زهر مار می‌کند! جدیدا خیلی بی حوصله شده است حوصله‌ام! 
چیزهایی که می‌نویسم، گاهی بودم، گاهی بودن! گاهی نبودم، گاهی نبودن! هستم یا نیستم؛ بودم یا نبودم، «بودن یا نبودن» انگار هنوز هم مسئله این‌ است! مسئله حل کردن هم که کار من نیست. من فوقش بتوانم اوضاع‌م را با میرزا همین‌قدر شکرآب نگه دارم که دعوایم نشود بزنم درب دکان را گل بگیرم!
مفید و مختصرش می‌شود نه من میرزام و نه میرزا من! دو روحیم تو یک بدن! البته سه چهارتا روح دیگه هم هستن، ولی خسته‌ن! زیاد صحبت نمی‌کنند! شانس آورده ام! الان هم جا کم است. بیشتر از دو فروند روح فعال، آدم را منفجر می‌کند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

فرق بعضی چیزها هیچ‌وقت برای من مشخص نبوده است. مثل فرق صورتی و سرخ‌آبی. می‌دانم به کدام می‌گویند صورتی، کدام‌شان سرخ‌آبیست؛ ولی خب، صورتی را پررنگ‌تر کنی می‌شود سرخ‌آبی، کمی آبی را بیشتر کنی می‌شود بنفش. این‌همه اسم به چه درد می‌خورد؟ وقتی رنگ‌ها اسم دارند، دیگر دیده نمی‌شوند. جایی کدی برای‌شان در نظر گرفته‌اند؛ در کاتولوگ‌ها هستند؛ کافی به نظر می‌رسد. بعد در جواب سوال «دیوار اتاق‌تان را چه رنگی کردید؟» همسایه؛ می‌گویی زرد اخرایی. بعد هم «هان»ای می‌شنوی در جواب. چه سوال و جواب احمقانه‌ای! رنگ را نباید گفت، رنگ را باید دید. دست همسایه را باید گرفت، آورد درون خانه و گفت «این رنگی!». مشکل از اسم‌گذاری لعنتی است. رنگ‌ها اگر اسم نداشتند همیشه دیده می‌شدند بجای صدا شدن، بجای کاتالوگ شدن و کد گرفتن. شباهت عجیب‌ناکی است بین جعبه‌ی مداد رنگی چهل و چند رنگ درون ویترین و دفترچه تلفن‌های قدیم، لیست کانتکت‌های جدید. مخصوصا بعضی سیستم عامل‌ها. هیچ‌وقت از ویندوز خوشم نمی‌آمد. حالا هم این ویندوزفون، آدم ها رنگ کرده است واقعا! یکی سبز کله غازی؛ آن یکی آبی کبالت، یکی آجری. اسم‌هایشان هم کنار رنگ‌ها. آدم‌ها خیلی دیدنی‌تر هستند، خیلی بیشتر از رنگ‌ها. این اسم‌گذاری لعنتی باعث مشکل است. آدم‌ها اگر اسم نداشتند، نمی‌توانستی سیوشان کنی گوشه لیست کانتکت‌هایت، بعد هر از چندگاهی پیامکی ول بدهی طرفشان. اگر اسم نداشتند نمی‌توانستی وجدانت را با «راستی، فلانی چطور است؟»ها از بی حرفی لحظه‌ای، بین مکالمات، راحت کنی. بعد مجبور می‌شدیم هربار برویم فلانی را ببینیم. آخر فلانی فقط دیدنی بود آن‌طور.

 

Is it hard to go on
Make them believe you are strong
Don't close your eyes

 

فرق ترس و هیجان هم برای من هیچ‌وقت واضح نبود. این‌قدر که دومی همیشه با اولی آمده است. ترس لازم و کافی هیجان است. یعنی ترس از یک چیزی باید باشد تا آدم هیجان‌ش بیاید. خیالت که راحت باشد می‌شود پارک دوبل آموزشی. ترس که باشد می‌شود «چرخ عقب در جوب» در معیت افسر! فرق بودن و نبودن ترس، فرق باز و بسته بودن دفتر معلم در راهنمایی است. یادش بخیر، به هر دست‌آویزی جفتک می‌زدیم که اسم‌مان خوانده نشود. بسته به معلم، گاهی در چشمانش خیره می‌شدیم؛ گاهی زل می‌زدیم به میز. کلاس به لطایف الحیل‌ای تبدیل به کارگاه روان‌شناسی می‌شد. چه ترسی داشت  بالا و پایین رفتن نوک خودکار بین اسم‌های درون دفتر. بین بچه ها می‌گشت. و بالاخره... آخرش موی سفید را پیدا می‌کنی وسط بقیه موها. مثل معلمی که دانش‌آموز درس‌نخوانده را سوا می‌کند وسط آن همه‌ی دیگر. بنده خدا آن موی سفید. وقتی که داشتی دنبالش می‌گشتی، چقدر هیجانی شده است از ترس بلاهای احتمالی. سفید هم نبود سفید می‌شد! بقیه موهای سفید هم تکلیف‌شان مشخص شده و نفس راحتی می‌کشدند. فعلا لَخت می‌کنند از ریشه، تا خدا چه بخواهد در گردش بعدی شانه میان طره های حضرتشان. حضرتشان نمی‌داند چه کار بکند، گیج شده است. موی سفید، گذر عمر، بنشیند لب جوی تخمه‌ای بشکند و گذر عمر تماشا کند، یا فکری به حال تک تار خاکستری بکند. قیچی کجاست؟ این‌هم مانند تمام مشکلات حل نکن، قیچی کن! حلش را بگذار برای یک ماه دیگر. اصلا از ریشه، ریشه‌کَن کُن لامصب را. برای حداقل دوماه عقب می‌افتد. فعلا با همین قانع باش، بعدا که تعدادشان بیشتر شد هم کله را رنگ می‌کنی، سیاه پر کلاغی! مشکل را قایم می‌کنی. مهم صورت است که با چَک افسری هم که شده است، قرمز بماند، گل انداخته، ترگل ورگل! آدم از درون پیر شود که چیزی نمی‌شود. همه چیز خوب است تا وقتی لبخند می‌زنی، از درون هزار سال‌ت باشد. از درون خرد شده باشی مثل بتن.

 

All your smiles, all is fake
Let me come in, I feel sick
Gimme your arm

 

بتن را که می‌خواهند خرد کنند، یک دستگاهی دارند مثل گوشت‌کوب. پشت سر هم ضربات ریز می‌زند، مثل دارکوب. بعد بتن از همه جا بی‌خبر، حالش خوب است، ولی یک ضربه‌ی پتک می‌خواهد، یک آدم بی‌معرفت، یک اتفاق بی موقع. در خیابان راه می‌روی، ناگهان خرد می‌شوی. تکه هایت می‌ریزد کف پیاده‌رو. از کنارت رد می‌شوند، تکه هایت را لگد می‌کنند. انگار نه انگار که روزی بتن بودی.

 

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

 

پژوهش‌گران راجع‌به همه چیز تحقیق می‌کنند. نیاز به همه چیز. نیاز به ویتامین‌ها، ویتامین ث، ویتامین دی با کلسیم و فسفر. تحقیقات‌شان به درد خودشان می‌خورد. هیچ‌وقت از نیاز به شله‌زرد چیزی نمی‌گویند. از نیاز روانی به یک لیوان چای. از نیاز به صحبت با تو. با تو صحبت کردن هم گاهی لازم است. همان نیاز اساسی بشر است، نیاز به احساس امنیت، آرامش. آخر... آخر با تو که حرف می‌زنم بی سن و سال می‌شوم. بعد همه چیز مطبوع می‌شود، گوشت‌کوب، دارکوب، سیاه‌پرکلاغی. موهای سفیدی که می‌دانم روزی آن‌قدر زیاد می‌شوند که دیگر نه می‌شود قیچی‌شان کرد و نه رنگ. همه چیز خوب می‌شود حتی بتن بودن‌ها، خرد شدن ها. تو را نگاه می‌کنم و تو حرف می‌زنی. صدایت را می‌شنوم ولی معنای حرف‌هایت را نه. کلمات که مهم نیستند. کلی اسم بی معنی. همه چیز دنیا کنارم است. تمام رنگ‌ها خودشان همین‌جا هستند، اسم هایشان که مهم نیستند، نتیجه‌ی تحقیقات اند.
لبخندی بی‌اختیار گوشه‌ی لب‌هایم می‌نشیند. تحسینت می‌کنم. آخر چطور می‌توانی این‌قدر چای باشی؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

روزها فکر من این است و همه شب سخن‌م

نمی‌گذارند آدم به زندگیش برسد؛ صبح بیدارت می‌کنند خانه‌ی فلانی، عصر خانه آن دوست خواهر خان‌باجی، شب شام خانه‌ی عمه‌جان دعوتیم! 
پس کی فیلم  ببینم؟ کی کتاب بخوانم؟ کی بازی کنم؟ بعد هرروز صبح که با غرولند از خواب بلند می‌شوی؛ سر میز صبحانه باید غرغر تحمل کنی که شب برای خواب است؛ ساعت سه می‌خوابی که صبح بلدوزر هم نمی‌تواند از جا بکندت! دمای شیر را امتجان می‌کنم. سرد شده است. احتمالا همان موقع که داشتم با پتو کشتی می‌گرفتم برای بلند شدن، آخرین تلاش‌هایش را برای هم‌دمایی با محیط انجام داده. همان‌طور که لیوان شیرعسل سرد را مزه مزه می‌کنم، می‌خواهم در جواب بگویم که این «شب برای خواب» را از کجایتان آورده‌اید؟ نکند باز قدیمی ها افاضه فضل کرده‌اند؟ روز؛ بیست و چهار ساعت را عرض می‌کنم؛ برای زندگی کردن است، صبحش را که به نوسان بین نقاط نقشه بگذرانی، ظهرش را به شکم‌چرانی و چرت بعد از ناهار؛ شب می‌ماند برای زندگی. شب را هم بخوابم که دیگر به باد معده هم نمی‌ارزد این روزها! 

پ.ن: خوابم می‌آید! 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا