گاهی هم این‌قدر خسته ام که دلم می‌خواهد در یک ایستگاه کاملا تصادفی پیاده بشوم. سلانه سلانه بروم وسط نزدیک‌ترین پارک تصادفی. بعد بدون این که ذره ای به تابلوی «لطفا به چمن‌ها وارد نشوید» و صدای داد و هوار آن پیرمرد باغبان همیشه در صحنه‌ی آبیاری چمن حاضر، محل سگ بگذارم بروم تا وسط چمن ها! یک‌جایی که دید خوبی داشته باشد را انتخاب کنم و کفش هایم را دربیاورم. جوراب هایم را به عادتی احمقانه بو کنم که کثیف است یا نه؛ بعد در هرصورت گوله‌شان کنم بگذارم توی جیبم. جای پایم را محکم کنم و بایستم همان وسط. سفت و محکم و بی‌خیال! دست هایم را بلند کنم. کمی صدای پیچیدن باد میان برگ‌ها را با دهانم دربیاورم و با صدای بم و خش دار؛ صدایی که به چنارهای تنومند که گوشه و کنار هر پارک این شهر پیدا می‌شود، بیاید؛ به چشم‌های زل زده با تعجب بگویم: «خِش،خِش... هان؟! می‌خواهم درخت باشم چندسالی!» بعد لقّه دنیا و همه‌ی آدم ها توش؛ سی چهل سالی از زندگی‌ام را فقط نگاه کنم!
نگاه کنم به چرخش سال‌ها و پاییز هایی که سنّم کنتور-وار شماره بیاندازد مابین‌شان. نگاه کنم به آدم‌هایی که بعضی‌شان فقط از کنارم رد می‌شوند، بعضی هم شاید چند ساعتی تنها یا با کسی بنشینند کنارم و بی‌توجه به من باهم حرف بزنند. بعضی روزمره، بعضی خصوصی، گاهی دعوا و گاهی عاشقانه و من همین‌طور بی‌خیال گوش بدهم. سال ها بگذرد و همه درخت ها بزرگ و بزرگ‌تر بشوند و من همان‌طور بمانم! بدون رشد و تکراری. هی زل بزنم به کلاغ‌ها؛ به الاغ‌ها و گوش بدهم به صدای ماغ ها! گاهی بدون این‌که کسی بشنود توی گوش گنجشک‌ها شعری بخوانم و بعضی صبح‌ها که هوا خوب باشد، با نسیم درد و دلی بکنم. گاهی خورشید را ببوسم برای گرمایش در زمستان، گاهی فحش های رکیک بدهم برای این‌همه تلاش احماقانه‌اش وسط تیر! گاهی هم سیبل تیر تفنگ بادی بچه‌ای بشوم یا تخته‌ی هنرنمایی. «ساسان و یک قلب و تیر و آیلار و دنیا دیگه مثه ما نداره با نوک چاقو! امضا دیوونه ها!»
بعد یک روز همین‌طور الکی و بی‌دلیل کمی دستانم را بکشم. قلنج گردنم را بشکنم. دو سه بار بشین پاشو بروم و بعد گرد و غبار چند سال درخت بودن را بتکانم. از بقیه درخت‌ها خداحافظی کنم و راه بیافتم بروم به سمت هیچ‌جا! شاید رفتم اسفند دودکن شدم سر چهارراه؛ یا مثلا مسئولیت خطیر جمع‌آوری کمک های مردمی را در یک مرکز رفع حاجت عمومی برعهده گرفتم. شاید هم این‌قدر درخت بودن بی‌عار و بیکارم کرد که رفتم یک کتاب نوشتم. «وقتی درخت بودم» یا «چه می‌شود که آدم‌ به اندازه بیست سی سال خسته می‌شود!» ؛بلا به دور!