"هیچ‌کس نمی‌تواند فلان"، "آزمون فلان" و چند جمله‌ای این طور که سر در هر عطاری بچسبانی، از یک جای شلوغ به انتخاب خودتان؛ احتمالا مترو؛ شلوغ تر می‌شود. همین بازی های دبستان که "هیچ‌کس نمی‌تواند زبانش را به آرنجش بزند" و کلاسی که در پنج دقیقه به هم گره می‌خورد. بیست و اندی بچه که زبان‌شان یک وجب از حلقوم‌شان بیرون زده؛ زور ‌می‌زنند که چه؟
فکر کنم که ببینند جزو همه نیستند، تک‌اند. که خدا یک فروند زبان به آرنج رسیدن توان کرده، عزیز کرده، بی سایه، پس انداز بی‌بو؛ پس انداخته است. که من، "من" ام؛ رضی الله عنه!
فکر کنم که ببینند راست می‌گویی یا چه؟ شهر هرت که نیست. اگر زبان‌شان برسد بابایت را دود می‌دهند که چرا چرت می‌گویی ارواح شکمت؟ بعد ارواح شکمشان اصلا! مگر مهم است؟
چند وقتی است که اگر بپرسید غذای مورد علاقه؟ یک‌بار حواب‌ش می‌شود فسنجون، یک‌بار می‌شود لازانیا. رنگ یکبار آبی-سبز است، یک‌بار بنفش ملو! بعد اصلش را بخواهید هیچ فرقی ندارد، نه فسنجون توی ظرف آبی-سبز؛ نه لازانیا توی ظرف بنفش ملو! اصلا هم مهم نیست که رابطه‌ی زبان و آرنج.
نه این‌که بخواهم بگویم من از فلان فیل نیافتادم، و نه این‌که از دروغ‌گو شدن بقیه کیف نکنم؛ فقط مهم نیست. همین طور بی‌خود و بی‌جهت مهم نیست. بوی باران هم مهم نیست، دراز کشیدن روی چمن‌ها زیر سایه درخت هم. بستنی در گرمای خرماپزون هم مهم نیست. این ها مهم نباشند آدم‌ها که مهم نیستند، اصلا نیستند. ته تهش "مهم نیست" خودش هم مهم نیست چه برسد به بقیه کائنات!
چند وقت پیش با یک نوشیدنی تابستانی، صحبت از سطح دغدغه من بود. که چقدر نیست. نه این که نیست، هست ولی یک پنجره است. این‌که یکم باز باشد، نسیم خنکی بزند دم‌دم های صبح، شاید دوباره یک صبح که بلند شدم، برای‌م دوباره مهم باشد نان تازه برای صبحانه داریم یا نه. بعد یکم روزنامه بخوانم، شاید اخبار گوش بدهم، بعد وقتی می‌خواهم بیرون بروم، دست‌بند "مهم است الکی" را بندازم گوشه‌ی کشو، مهم است واقعی از خانه بیرون بروم، سر راه یک نان تازه بگیرم،همینطور که در راه سرد می‌شود، هی بویش کنم؛ دم، بازدم، دم، بازدم؛ که هر نفسی که فرو می‌رود مفرح ذات است و مفرحیّت، ممد حیات. خلاصه بوی زندگی!