گلدان چه گناهی کرده است که تو هر از چند گاهی، خسته می‌شوی، به سرت می‌زند، وسائلت را جمع نکرده، بی‌خبر،  از یک طرف دنیایت اسباب می‌کشی، می‌روی آن طرف؟ همه چیز را هم فراموش می‌کنی؛ انگار نه انگار. خان که جای خود دارد، نه آدمی آمده است، نه آدمی رفته. بعد همان روز ابری هم می‌شود؛ طوفان هم می‌آید؛ ملخ ها هم از ناکجاآباد پیدایشان می‌شود. این وسط لایه ازن هم سوراخ می‌شود!
نمی‌دانم آب و هوا در «آن» گوشه‌ی جدید دنیایت آفتابی است یا چه؟ اما «این» گوشه، دورترین نقطه از فراموش شده ترین گوشه‌ی جهانت، کنج دیوار، زیر همان سقفی که باهم رنگ زدیم، یک گلدان دارد خشک می‌شود.