نمیگذارند آدم به زندگیش برسد؛ صبح بیدارت میکنند خانهی فلانی، عصر خانه آن دوست خواهر خانباجی، شب شام خانهی عمهجان دعوتیم!
پس کی فیلم ببینم؟ کی کتاب بخوانم؟ کی بازی کنم؟ بعد هرروز صبح که با غرولند از خواب بلند میشوی؛ سر میز صبحانه باید غرغر تحمل کنی که شب برای خواب است؛ ساعت سه میخوابی که صبح بلدوزر هم نمیتواند از جا بکندت! دمای شیر را امتجان میکنم. سرد شده است. احتمالا همان موقع که داشتم با پتو کشتی میگرفتم برای بلند شدن، آخرین تلاشهایش را برای همدمایی با محیط انجام داده. همانطور که لیوان شیرعسل سرد را مزه مزه میکنم، میخواهم در جواب بگویم که این «شب برای خواب» را از کجایتان آوردهاید؟ نکند باز قدیمی ها افاضه فضل کردهاند؟ روز؛ بیست و چهار ساعت را عرض میکنم؛ برای زندگی کردن است، صبحش را که به نوسان بین نقاط نقشه بگذرانی، ظهرش را به شکمچرانی و چرت بعد از ناهار؛ شب میماند برای زندگی. شب را هم بخوابم که دیگر به باد معده هم نمیارزد این روزها!
پ.ن: خوابم میآید!