باورم نمی‌شه. همین چند روز پیش پوستم یکم مقوا بود که تو لوازم التحریری داشت خاک می‌خورد. استخوان‌هام یک روکش حصیری داغون بودن گوشه‌ی زیر زمین. یکم چسب گوشه‌ی کابینت. یکم کاغذ رنگی زیر فرش.
تیکه تیکه، هر گوشه از هرجا، افتاده بودم. نمی‌دوستم فردا چی میشه. نمی‌دونستم می‌خواهم چی کار بکنم. گم شده بودم. تنها، یک گوشه از هرجا، یک لحظه از هروقت.

فقط یک نفر می‌خواست. یک نفر که تیکه هامو جمع بکنه. که برام با ماژیک دوتا چشم نقاشی بکنه برای دیدن، یک لب که باهاش بخندم. بعد یکم صبر کنه تا چسب ها بگیره. که دوباره بچسبم به هم. بعد پابه‌پام بدود. که خسته نشه وقتی اول کار، هی می‌خوردم زمین. داد می‌زدم ولم کن! نمی‌خوام پرواز کنم! من فقط یک تیکه مقوام. بعد لبخند می‌زد و دوباره شروع می‌کرد به دویدن. این‌قدر دوید که به خودم اومدم و دیدم دیگه فقط یک تیکه مقوا و چندتا حصیر نبودم. سبک بودم؛ بالا می‌رفتم،؛ پرواز می‌کردم! اوج می‌گرفتم و هرچی بالاتر می‌رفتم از یکطرف خوشحال‌تر می‌شدم و ازون‌طرف نگران. صدای خنده‌اش دور تر و دور تر می‌شد. 

حس معلق در تعلق بودن. همین نگرانم می‌کرد. تعلق به صدای خنده‌ها. تعلق به توی دستانش دویدن. همین طور بالا  می‌رفتم تو هوای شک، با نسیم خاطرات، تندباد خاطرات، طوفان خاطرات. 
دودلم وهنوز هم باورم نمی‌شه!