پر پر بودم وقتی گفت بازار خرابه. اولش فکر کردم یک پیرزن بود. شصت سال رو داشت. بعد که گفت دوتا بچهی کوچک داره و شوهرش قبل از اینکه تصادف بکنه تو همین مغازه کار میکرده؛ فهمیدم تهش سی سالشه. زود پیر شده بود. ناامید رفت. بعدش یکی دیگه اومد. چند سالی هست که میاد. میگفت دیگه هیچی براش نمونده. ماشینش، خونهش، همه رو فروخته و هنوز اصل پول رو هم پس نداده. التماس میکرد که باهاش کنار بیاد. بازم گفت که دستش خالیه. که خودش هم کارش گیره. ولی من پر پر بودم، مثل همیشه. مثل تمام وقت هایی پسرش میاومد تا ماشینش رو عوض کنه. از معدود موقع هایی که یکم خالی میشم. سبک که میشم یک نفسی میکشم و فکر میکنم به بازار خراب. به آدم های خرابی که پرش کردن. به تمام پول هایی که از جیب های خالی میاد تا جیبش رو پر کنه برای سفرهای کاری به تایلند. به سفتههای بدبخت هایی که دلارهایی میشن برای خرج کردن تو سفرهای اروپایی پسرش، کیف و کفش های دخترش.
کی قدیمی میشم؟ بسه دیگه. میخوام بندازتم دور...خیلی دور، خیلی دورتر از این شهر و آدماش.