امروز صبح که از خواب بیدار شدم؛ صدایم در نمی‌آمد. سرماخوردگی که به نحو احسنت به وظیفه‌اش عمل کرده بود هیچ؛ داد و هوار های روز قبل هم مزید بر علت. امروز هم به رسم همه روزه‌ی زمستان؛ در حال جهاد با نفس در راستای کنارزدن پتوی گرم و نرم لعنتی بودم. سینوس‌ها هم داشتند برای خودشان غرغر می‌کردند که باز سرماخورده و رعایت نمی‌کند و مادربزرگ‌ش گفت یقه‌اش را ببندد که ناگهان سرفه‌ای از اعماق وجود؛ کمی پایین‌تر از پانکراس؛ حواسم را جمع زکام عزیز کرد. این سرماخوردگی هم برای خودش چیز عجیبی‌ است. بله؛ همین سرماخوردگی به ظاهر ساده‌ایی که تا بوی‌ش را در شعاع چند فرسخی احساس می‌کنیم؛ سریع دست به کار می‌شویم و ادالت کلد و کلد استاپ و قرص‌های جوشان بی‌مزه‌ی ویتامین ث را می‌بندیم به نافمان. ولی زهی خیال باطل که بوی سرماخوردگی با خودش می‌آید. بعد هم باید کنار بیایی با آب‌ریزش بینی و سرفه‌های گاه و بی‌گاه. از همان‌ها که بی‌گاهشان خواب را دم‌صبح فنا می‌کنند. البته امروز صبح از سرفه‌های بی‌گاه بیدار نشدم. از صدای پایان یک عصر بلند شدم؛ صدای اسباب‌کشی همسایه؛ صدای پایان عصر ساختمان کمال‌زاده‌ها!
نمی‌دانم دقیقا چند سال گذشته است؛ دبستانی بودم تا جایی که خاطرم هست. می‌شود ده دوازده سال پیش. پدر و برادران تصمیم بر کوبیدن خانه پدری و بنای ساختمانی 4طبقه؛ به تعداد برادران، گرفتند. پروژه به اتمام رسید و ما ماندیم و ساختمانی که زنگ هر طبقه را می‌زدی و می‌پرسیدی «ببخشید؛ منزل آقای کمال‌زاده؟»، با جواب «بلی؛ ولی کدام کمال‌زاده؟» مواجه می‌شدید! با پسرعموها بزرگ شدیم. صبح‌ها توی کوچه به گل‌کوچیک و ظهرهای تابستان در پارکینگ به بازی های شانسی-فکری می‌گذشت. صدای اسباب‌کشی تمام خاطرات خوش را در ذهنم تداعی می‌کرد. تمام برف‌بازی ها، اذیت کردن گربه‌های محل، زنگ زدن و در رفتن‌ها! ظهرهایی که از بازی بر‌می‌گشتیم و پشت در خانه شروع می‌کردیم به شمردن و سر و کله زدن.
- اول
+ دوم
*دوم را که من اول گفتم!
+ چرت نگو!!
* من بزرگ‌ترم!
+ آره؛ یک ماه!
و همه‎‌ی این مکالمات برای نوبت خوردن آب خنک از شیر حیاط!
خاطرات در سرم چرخ می‌زدند. این وسط یک سوال آب مغز هم خودش را وسط انداخته بود و محکم به در و دیوار مغزم می‌کوبید. سوالی که هربار گذر زمان خسته‌اش کرده بود. سوالی که هربار در آخر هر دوره از زندگیم؛ با هر تغییر قابل توجه و حتی غیر قابل توجه ؛ دوباره جان می‌گیرد: « چقدر هدرش دادی؟»
حس ندامت از چیزی که دقیقا نمی‌دانی چیست. کمی‌ش به خاطر گذر زمان است؛ کمی به خاطر لحظات خوب و واقعی که تبدیل شده‌اند به یکی از بی‌ارزش ترین چیزها، خاطره. خاطره چیزی نیست جز چند نرون که به هم چسبیده‌اند؛ همین و همین! چند نرون آن طرف تر که بروی احتمالا غده‌ایی؛ چیزی پیدا می‌کنی که دارد ملاتونین پمپاژ می‌کند در مغزم؛ وگرنه این حس حسرت از تمام شدن، از تغییرهرچیز؛ از سلامتی قبل از سرماخوردگی وساختمان کمال‌زاده ها گرفته تا این حس مزخرف پایان سال؛ از کجا می‌آید؟
هرسال که عید می‌شود؛ این سوال لعنتی طوری جان می‌گیرد که آدم انگشت به دهان می‌ماند. «امسال چه کار کردم؟» و از آن مهم‌تر؛ «امسال چه کارهایی را نکردم؟» عجیب حسی است این حس از دست رفتن یک سال دیگر از زندگی آدم. مثل حس تمام شدن ساختمان‌مان می‌ماند. هرچه استفاده کردی نوش‌جانت ولی تمام! دیگر خبری نیست؛ هرچقدر هم که خوش نگذراندی؛ هرچقدر هم به دعوا با پسرعموها گذشت؛ گذشت! با همین فرمان به این سوال کذایی آخر هر سال جواب می‌دهم. هرچقدر پارسال را خوب نگذراندم هم گذشت. باز از خودم می‌پرسم. آخر هنوز راضی نشده‌ام. آدم به مغزش راحت می‌فهماند این داستان ها را. ولی آخه آدم با دلش که نمی‌تواند منطقی صحبت کند، می‌تواند؟ می‌گوید: « یک سال دیگه گذشت؛ 365روز گذشت، راضی نیستم از خودمون!» می‌گویم هیچ وقت دیر نیست؛ هرکاری که پارسال نکردیم را امسال انجام می‌دهیم. میگوید: «اولا که این همه سال با همین چرت و پرت ها گذروندی، یک سالمون گذشت، سال دیگه یک سال جداست، چه ربطی داره به پارسال که حروم شد؟ تازه اگه اینو قبول کنم؛ اصن می‌دونی چیه؟ همه کارهای پارسال نکرده به جهنم! آدما رو چی می‌گی؟ اون‌ها که93 بودند و 94 دیگه نیستن چی؟» خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ولی منظورش اهل قبور نبود. گفتم که منظورت که اهل قبور نبود؛ هر سال خودت می‌گویی. 93هم با تمام دم و دستگاهش اهل قبور است دیگر. یعنی تا چند روز دیگر اهل قبور می‌شود. آدم هایی که دیگه نیستند هم  مثل اهل قبور. بی‌خیالشان شو! لحظه را زندگی کن دل! دیوانه، گذشته چند نرون عصبی بیشتر نیست. آینده هم که کسی از یک لحظه‌ای دیگرش مطمئن نیست چه برسد به ماه‌ها و سال‌های آینده. می‌گفت: «حالیم نمی‌شه! همین نرون‌ها پر خاطره‌ هستن احمق؛ پر از لحظه‌ها؛ خنده‌ها؛ گریه ها! چطوری حالیم بشه که مردن؟ می‌خوام ولی نمی‌تونم...می‌فهمی؟»
می‌فهمیدم، ولی خب داشت خودشو می‌کشت. چی می‌گفتم بهش؟ هرچی می‌گفتم  آرام نمی‌گرفت. خودم هم می‌دانم، این‌ها که نشدند جواب. ولی چه کنم؟ آرام نمی‌شد. آخر برای‌ش کمی شعر خواندم؛ این‌قدر خواندم که کم‌کم چشمانش سنگین شد...

نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
نقد عمرت ببرد غصه‌ی دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه‌ی مشکل باشی