متن های من الان، میشه یاد بعضی خاطرات از دیروز و پریروز.
یچیز هست؛ نمیدونم چه مرضیه. مثلن اسمشو میذاریم سندرم "تنلوغی". تنهایی بعد شلوغی. آدم یجایی هست که شلوغه؛ مهمونیعی، مراسمی، چیزی، بعدش که تموم میشه؛ آدم دلش خیلی میگیره. الکی. جدن الکییه ها، ینی من که نمیدونم، شاید هم میدونم نمیخوام بگم، یا میخوام بگم و نمیتونم.
شلوغی که تموم میشه. بی اختیار هدفونو میذاری تو گوشات. من هم مثه عوامو الناس، مثه سیاوش قمیشی و کریستی بیل عقیده دارم شلوغی دلگیره. بعدش صدای کلاغ میآد. بعدش که میای خونه، تو وایبر و چت لیست دنبال یکی میگردی که بگی: "سر مرگی هم صحبت نمیخوای؟ یکم چرت بگم، یکم چرت بگی؟" یکی هم که پیدا میکنی به زبون بیزبونی میگه: «کجاش دلگیره؟ نیگا اینستا رو، نیگا فیسبوکو.» دِ آخه لامصب چارتا پیکسل اگه میتونست دل وا کنه که لنگه پیریز برق و اون ساقی نت کوفتی نبود دمّو دقیقه. تا میام بگم ساقیش قطع میشه. آدمی که قطع بشه به درد نمیخوره. میری بعدی و این چرخه، میچرخه و میچرخه. چجوری بگذرونم امشبو؟
پریشب بود. ده اینا. یکی از حراست اومد تو دانشکده. جوون بود و واس خودش هیبتی داشت. گفتیم اومده بندو بساطمونو جمع کنه. نزدیک بود سیراب شیردونش کنم که سلام کرد. سلام کردم. کاشف به عمل اومد که مودمش خراب شده. این از جماعت قطع شونده بود. همونا که نمیشه روشون حساب کرد. ساقیشو داد دستمون. براش تنظیمات ساقیشو درست کردیم که بره برسه به دلبر. خوش و خندون رفت.
یکم که گذشت و من موندم و آقا لطیف و علمی ها. مخمون هنگ بود. گفت شام آوردن. گفتم لنگیم! ایده نداریم. گفت ور دار یک پر پیتزا بزن رها کن این حرفارو! یک پر یک پر، یکیو و نصفی پیتزا دادم پایین به مدد نوشابه، مرشد، بزن زنگو.
ایده نداشتیم، فیلم دیدیم. ایده نداشتیم، رادیو* گوش دادیم. ایده نداشتیم، رفتیم خوابگاه بخوابیم. ایده نداشتیم فرداش هم حتی. همین طوری ایده نداشتیم تا آخرش هم. هایپ و کیتکت ها هم جواب نمیداد. پادشاه بیایده ها بودیم برا خودمون. دیگه آخراش رد دادیم. رد که دادیم یچیزایی تولید محتوا کردیم.
از کت شلوارو و گرما و کفش مجلسی و اجرای اول و کلیپ رد دادن ها که بگذریم. تموم میشه دیگه، چیزی نمیمونه. میمونه آخر شب و ساعت یازده و جلوی تاکسی. اتوبان تهران-کرج بود دیگه؟ خواب بیدار بودم. هدفونم هم تو گوشم بود. صدا کلاغ میومد. از آهنگ بود یا از بیرون، نمیدونم. شایدم هم از تاثیرات رد دادن بود :-؟ خلاصه که کلاغه داشت صحبت میکرد دوباره. یاد اون دفعه افتادم. اون کلاغه که تنهایی داشت چایی میخورد پارک ملت.
کلاغا هم قبلن ها مهاجرت میکردن. خیلی وقت پیش. یکبار که از یکیشون پرسیدم چرا قبلن ها مهاجرت میکردین؟
گفت: «شما آدمای احمق فکر میکنید ما پرنده ها برای سرما مهاجرت میکنیم؛ درسته دیگه؟»
گفتم: «آره خوب.»
گفت: «نه دیگه؛ سرما رو که با دولا پر اضافه میشه جفت و جورش کرد؛ مهاجرت میکردیم چون هرجا که میرسیدیم؛ پامون نرسیده؛ عرقمون خشک نشده؛ چارتا پر نریخته، دلمونو رو میزد. دلمون تنگ میشد برای مبداء. مبداء دوباره میشد مقصد و راه میافتادیم.»
گفتم: «به دلم ننشست جوابت.»
گفت: «این بود ولی همش همین نبود...»
گفتم: «چیه پس؟»
گفت: «قارقار نکن بذار قارقار کنم؛ میگفتم یچیز دیگه هم بود. میخواستیم تو راه باشیم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون کلاغ به امید زندس؛ هی میرفتیم و برمیگشتیم که به امید مقصد باشیم. مقصد که میرسیدیم تموم میشدیم؛ پوچه پوچ. انگار پامون که به مقصد میرسید زمین و هفتا آسمون باهم بهمون میگفتن: کف بزن! ماهم باز راه میافتادیم دیگه؛ پوچه پوچ که نمیشه؛ کف میزدیم که میسوختیم؛ گیم اُور!»
گفتم: «اینم به دلم ننشست.»
گفت: «مرده شور دلتو ببرن که مثه دل خودمون توش همیشه دارن رخت میشورن؛ خودمونم به دلمون ننشست اینا!»
گفتم: «پس چی؟»
گفت: «هیچی!»
گفتم: «هیچی؟»
گفت: «هیچی!»
گفتم: «به دلم نشست!»
گفت: «الحق که کلاغی!»
گفتم: «چی شد دیگه مهاجرت نکردین؟»
گفت:« الکی. جدن الکییه ها، ینی من که نمیدونم، شاید هم میدونم نمیخوام بگم، یا میخوام بگم و نمیتونم.»
گفتم:«میفهمم؛ الحق که کلاغم.»
تا به خودم اومدم؛ یک قارقاری کرد. یک بی.آر.تی دربست گرفت. ولیعصر رو رفت پایین. وقت نشد بهش بگم: «رسیدی اس بزن؛ نگرانم ها!»
*https://soundcloud.com/radiochehrazi-1/16-1